برای ادیب خوانساری و سحر صدایش
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راه شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمه اش وای، آب خوردش جوی خون.
دانه اش در دام تزویر فلک
لانه بر گهواره ی جنبان شک.
لانه می جنبد وز او ارکان مرغ،
ژیغ ژیغش می خراشد جان مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندان تردید آمدی
شب پراز فانوس خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آواز او
سوز مأیوسان همه از ساز او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی می زند در قعر آن
گاه وایی می کشد از سوز جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبان ریش
آفتاب عشقی از محبوس خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش راند یک نفس
روح دریایم کشاند بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفن دریای بی پایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رستم نی ز غم
وین میان خوش دست وپایی می زنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نه ش غم جان است و نه ش پروای نام
می زند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو